مفضل بن بشیر می گوید: همراه قافله ای به سفر حج می رفتیم. در راه به قبیله ای از اعراب بادیه نشین رسیدیم ضمن بحث و گفتگو درباره آن قبیله، شخصی گفت: در این قبیله زنی است که در زیبایی و جمال نظیر ندارد و در معالجه و درمان مارگزیدگی مهارتی عجیب دارد.
ما به فکر افتادیم که آن زن را از نزدیک ببینیم و برای دیدن آن زن زیبارو، بهانه ای جز معالجه ی مارگزیدگی وجود نداشت.
جوانی از همراهان ما که از شنیدن اوصاف آن زن، فریفته جمال وی شده بود تکه چوبی را از روی زمین برداشت و پای خود را با آن چوب به اندازه ای خراشید که خون آلود شد. سپس به عنوان درمان زخم مار به خانه ی آن زن رفتیم و او را از زیبایی مانند خورسید درخشان دیدیم.